دستانِ بزرگ ِ رها شده ات؛
صدای اذان توی آسمان چرخ میخورد
من یاد سه سال پیش از اینم که نذرت کردم
نذر کردم باشی روزه گرفتم براش
عبادت کردم. آنقدر که دستم میرسید به آسمان فشارش دادم
نوک انگشتم را زدم به شانهء خدا گفتم ببین چه کوچکم!؟ تا شانه ات هم به زور رسیدم! نگذار برود من تنها بمانم
گفتم من قدّم به دنیا هم نمیرسد شانه هایش باید باشد رویشان بنشینم دنیا را ببینم
خدا گوش نداد..تو هم که رفتی..من هم که کوچک بودم، دیگر نه خدا را دیدم نه دنیا را..؛

بعضیها را به اسمشان میشناسند