منحنی ِ وارونه بر تو؛

آن لبخند زورکی ِ روی بوم ماسیده ات را نگاه می کردم. خیره توی صورتم، یک چشمک زدی
گفتم هیییی!!! تو حرکت کردی، قرارمان این نبود! : /
جواب که ندادی. نگاهت دنبال کلاه می‌گشت زیرش پنهان شوی. اصلن دیوانهء همین شرم ِ کودکانه‌ام! مثل این پسربچه‌های ژولیده‌ای که ظهر تابستان دلشان غنج می‌زند بروند بالای درخت توت بچینند

انگشتم را روی بوم فشار دادم، بینی‌ات قرمزتر شد
باید خاک روی آینه را پاک کنم. قول می‌دهی رنگی تر شوی؟ رنگی تر بخندی؟؛


°`•♪♫ Parnian

 

پ.ن. ای رنگ ِ ریخته...رنگ ِ گریخته؛

زیرآب ِ دوست داشتنی

مار ِ خوش خط و خالی بود
که یک پرنده بالای سرش داشت
جیک جیک‌های ِ بهشتی. و این گل‌های ِ معروف  : /
کم کم می‌رفتی پایین‌تر، می‌دیدی یک مار زیر آب قایم شده! دست در جیب. لبخند می‌زند.

دیگر چاره‌ای نیست. گنجشک هنوز می‌خواند، مار هنوز لبخند می‌زند، و تو سرت زیر ِ آب رفته..؛

°`•♪♫ Parnian

 

پ.ن. مار زیر ِ تابش خورشید. مار رویش کک و مک دارد گمانم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

photo: underwater girl - by toinjoints

سایه بر سنگفرش؛

این پرها که جلوی همه باز می‌کنم پُزشان را می‌دهم، هر کدام یک جایی رنگ گرفته‌اند. نه که خیال کنید رنگرزی رفتم این جور الوان کردمشان ها! عمر گذاشتم پایشان...
مثلن همین نارنجی‌ها! خاطره‌هاشان از یک باغ زالزالک‌ست حوالی ِ کودکی‌هام. یا آن یکی که نیلی رنگ شده، مال همان دورانیست که ابرها را بغل می‌گرفتم می‌خوابیدم، این‌ها به آسمان می‌خورد. یک شب بارانی بود گمانم که آسمان رنگ داد به این پرها، دیگر هم رنگش را پس نگرفت لاکردار...
خلاصه که این‌ها هرکدام خاطره‌اند. تجربه‌اند! برای همین‌ست همه‌جا با غرور بازشان می‌کنم می‌گویم نگاه کنید!؟ عاشق که باشید - عاشق ِ خود ِ زندگی - آن موقع دار و ندارتان رنگ می‌گیرد!
نگفته بودم؟ این پر و بال ِ خیالم، دار و ندارم از کل ِ دنیاست...؛

 °`•♪♫ Parnian

 

پ.ن. آن جوراب هایِ لنگه به لنگهء رنگیش هم؛

لرزان که دلت.می دانم که دلت؛

 .....................................................................

دارد باد، بر بید ِ خسته می وزد...

بی پایان؛

خنیاگر غمگینی‌ست، که آوازش را از دست داده‌ست؛

....................................................................................................................

باید جوری حرف بزنی
که هزار داستان از تو بسازند
هزار بار نقش اوّل خیالات این و آن باشی
لبخند بزنند
اسکار بگیری
هزار بار عمر کنی، هزار بار بمیری؛

چاه تنهایی هام شده ای؛

......................................................

یک حفره شده ای

همین حوالی ِ دلم

از بس که جایت خالیست

- یک حفره که انگار

اندازهء هیچ کسی هم نیست -

توی این جای خالیت هی دست و پا می زنم

هی می نشینم٬ هی بلند می شوم

این پا آن پا می کنم

 

شاید بزرگ تر که بشوم حفره را پر کنم

شاید بزرگ بشوم

یادم بروی؛

این قافلهء عمر چنین....می گذرد؛

...........................................................................

یک دور که دور خودت بچرخی

و یک دور به دور چشمانش

یک دور که نگاهت دور تنش بچرخد

یک دور که دستش میان دستانت


منظومهء ما

هر روز، چند سال جوان می‌شود؛

کافه. راش. نکات ظریف را جار نمی زنند؛

..........................................................................................

۱.  هر آدمی یک حرفی دارد برای گفتن٬ یک چیزی برای خواستن٬ یک سویی برای نگاه کردن هم.

محدوده ای برای قدم گذاشتن هم.

یک جاهایی توی دنیا٬ آدم ها موازی می شوند. مثلن نگاهشان به یک سو می افتد یا یک قدمی را با هم بر می دارند. گاهن یک قدمی را توی محدودهء هم بر می دارند٬ متقاطع می شوند آن موقع. -این تقاطع ها انگار از بغل گوشت رد شده باشند بعدش یک ترس ریخته ای داری-

۲.  شاملو بود می گفت: من درد مشترکم. جرأت نداشت درمان مشترک بگذارد تنگش شاید. اصلن درد که درمان شود سرخوشی می شود. یک چیزی مثل زود انزالی دست می دهد که نفهمیدی چه شد به کجا رسیدی چه کلاهی کجا سرت رفته گشاد تر از لبخند ِ تا بناگوش باز شده ات.

۳.  درد ها موازی که بشود انگار بُعد چهارم می گیرد و این برای انسان کمال گرا حکم آرامش است. عمیق و پویا و دلخواسته ست.

درد موازی٬ آرامش موازی٬ فکر و شادی و مسیر موازی. مسیر جاری! آدم جاری می شود. آدم راه می افتد مسیر دژاوو طوری را طی می کند اصلن با چشم بسته٬ که باز آخرش می رسد دو طرف میز لق ِ کافه و همان بحث های گره خوردهء دوستانه و نگاه های هم سوی مقطعی و

 

تا هرز نشود٬ این جا را همین طور نصفه و ناتمام رها می کنیم...؛