آدم برای دوست داشتن ابتدا باید دست داشته باشد. دو جفت دست لازم است تا بتوانند هم‌دیگر را در بر بگیرند و بفشارند و بنوازند و لب‌های آدم را لمس کنند و یک چیزی را بیافرینند به نام بوسه. این‌که می‌گویند چشم و قلب و این‌ها, همه اش ظاهر ماجراست. عشق از همین دست‌های یخ‌زده ای شروع می‌شود که در هم می‌پیچند و داغ می‌شوند. از همین انگشتانِ کشیده ای شروع می‌شود که روی هم می‌لغزند و هم‌دیگر را به سمت و سوی مختلف می‌کشند.

عشق از مـن شروع می‌شود و تـو که کف دست‌هایمان را به سمت هم می‌گیریم و از این کار خوشمان می‌آید و لبخند پهن می‌شود روی صورتمان و موسیقی درخواستی محبوب‌مان پخش می‌شود توی فضای نیمه روشن که برای ما زیادی هم تاریک است.

عشق از مـن و تـو شروع می‌شود که انگشت‌هایمان را قفل می‌کنیم بین هم و نگاهمان را می‌دوزیم به روبرو و دود سیگارمان پخش می‌شود توی تاریکیِ جاده که برای ما زیادی هم روشن است.

عشق از دست‌های ما شروع می‌شود. از چشم‌ها و قلب‌ها و لب‌ها و تن ها گذر می‌کند. در تاریکی‌ها و روشنی ها و گرگ و میش‌ها و سرخی‌های دم غروب پخش می‌شود. در جاده ها و کوه ها و ساحل‌ها و خانه‌ها و خیابان‌ها چرخ می‌خورد. ولی آخرش باز برمی‌گردد توی دست‌هایمان که به هم قفل شده اند و یک چیزی را آفریده اند به اسم ِ لمس, تا ما با کمک آن دلتنگ بشویم و به دنبالِ هم بگردیم و آن‌قدر بگردیم تا دوباره هم‌دیگر را پیدا کنیم و دوست داشته باشیم؛