دلتنگ که می شوم..خدا نگرانیش بیشتر می شود پیامبر می فرستد؛


بیداری هنوز؟
از روشنی ِ هوا فهمیدم!؛
........................
شمس لنگرودی/
چندیست من، حال ِ بدش خوب است..زهر می بلعد قطره قطره؛
دلم می خواست یک چاه داشتم
توش درد ِ دل می کردم، جک می گفتم، فحش، حرف٬ هرچی..
بعد یک نـِـی از توی ِ چاه سبز می شد باهاش فلوت می ساختم
آهنگ ِ من رو می زد....
با آهنگش تــــو جادو می شدی می اومدی دنبالم؛

...........................................................................................
"اسکندر شاه شاخ داره" اسم ِ یک داستان ِ فولکلور هست. مردی رازش
رو برای ِ چاه بازگو می کنه. از دل ِ چاه یک نِی رشد می کنه که با نوای ِ
اون٬ راز ِ مرد در تمام ِ شهر پخش میشه....
یک شال گردن ِ سرخابی ِ دست باف می پیچم دور ِ گردنم
لبخند ِ کمرنگی می نشانم کنج ِ لبم
کج راهه های دنیا را می بافم
ساحل و جاناتان هایش
جاناتان هایم
.
موج باشد و بلند و یک روز ِ سرد
دنیا را می نشانم دور ِ گردنم
پرواز می بافم دور ِ آسمان
.
پاییز باشد
آسمان باشد
آفتاب داشته باشد لطفن؛

................................................................

غمگینم.. مثل ِ کودکی که همهمه ها را کر می شود.. مثل ِ ضجه های ِ دلش.. مثل ِ اسباب بازی نداشتن هایت مثل ِ بازی کردن هایت مثل ِ خودم وقتی کنار ِ ذهنت نباشم غمگینم.. می ترسم که مبادا اشتباهی.. مباد که اشتباه باشی.... فکر می کنم... که حماقت چند رنگ است؟ دنیای ِ سیاه و سفید ِ من را مبادا که فریفته.. مباد که حماقت باشی.... که کم باشی آنچه باید نباشی.. می ترسم که مبادا اشتباه کنم.. کوچک بودم بابا می گفت آتش داغ هست ولی من بگویم تو باورت نمی شود تا نسوزی من می خندیدم.... حالا مباد که آتش باشی.. که این همه را سوزانده ای! می گویم من زندگی اش کردم.... من نسوختم.... نسوزاندم.... باز می ترسم که سوختم و ندانستم یا آتشم و نمی سوزم؟! از خودم می ترسم... که مبادا روزی دست از تو بشویم.. می ترسم غمت را چاره نباشم که چارهء غمم بودی می ترسم دِینت بماند گردنم.. مبادا که گناهم کنی که حرامت کنم.. گاه برزخ می شوم پل ِ صراطم باشی.... جهنم می شوی.. می سوزی.. مبادا گندم باشی.. ممنوعه باشی.. که غمگینم مثل ِ حوایی رانده شده مبادا تو بهشتم باشی..! که غمگینم..؛
....................................................................
دشــت مبــــهوت از دونـدگــــی اش
آسمــــان خیــــره بر پــــرندگـی اش
مـی دویــــد آن چنـــان کـه حتا بـــاد
شرمگیـن مـیشــد از وزندگـی اش
مـی پــریــــد از کـمـنـــد ِ رودی کــه
خستگــــی بود در خــزندگــــی اش
خـونــش آغشتــــهء پلنـگـــی بــــود
جــراتــــی بــــود در جهنـــدگی اش
هیچ کس بـا خودش نگفت پلنگ
عطشــــی بوده در درندگی اش
و نفهمیـــد هیــــچ کـس٬ آهــــو
عشوه میریخت از رمندگی اش
جزتو با هیچ کس دلم خوش نیست
خسته است از خودش، دوندگیاش
کــــاش مـیشـد بــــایستد دلِ مــن
بگــــذارد دلــــت بـه زندگــی اش....؛
...............
مژگان عباسلو
........................................................
اتاقم بوی ِ خوب داره بوی ِ باد و دستمالِ نمدار ظهر اسپند دود کردم قاطیَش گلپر بود اینقدر خوب بوی ِ گلپر پیچید تویِ صورتم پر کشیدیم توی ِ آسمون. از بالا نگاهت کردم زیبا تر از همیشه که دور بودی ولی یک روزی که نزدیک میشم صدات رو می شنوم مثلن! هم اون ظهر به صدات فکر می کردم اگر پشت ِ تلفن نشناسمت بعد دلخور بشی لبخند ِ گشاد بزنم توی ِ صورتت بخندی بعد من زبونم بند میاد!
بعد حتا فکر کردم به خیلی ها که دوستشون دارم ولی دوست داشتم نبودند یا مثلن یک جایِ دیگه ای. که من خیالم راحت باشه که اگر یک روز دعوا کردمت قهر کنم ناز می کشی جای ِ این که شعر بخونی لبخند بزنم گل برام بفرستی بعد....٬ نع گل که باشه دیگه حواسم نیست رام میشم مثل ِ یک گربه ای که پشت ِ گردنش رو نوازش کنی چشم هام بسته باشه بگی باز کن نگاه کن بهم....غنج ِ دلت و بعد بیا باز هم بازی کنیم! گل یا پوچ بازی می کنیم و مشاعره یا اسم فامیل مثلن. حرف با اسم ِ تو شهر با اسم ِ تو دنیا با اسم ِ تو. یک کاغذ بر می دارم می نویسم به نام ِ تو. می نویسم شعر. شراب. گیلاس. می نویسم آغاز....همه اش برای ِ این
اوٌلین خط را من می نویسم
ادامه اش تو باش
همیشه اش....؛
![]()
بعد میای به من میگی صد بار گفتم فلان. من همین الآن یک عکس دیدم چینی دلم برات تنگ شد که... لهجه گرفتم یهو! یا لحجه :/ بیسواد موندم. پیر شدم و بیسواد موندم و تو نیستی که ببینی فلان و به مهربانی ِ یک دوست الخ.
آره خب، دلم تنگ شد. دله لامصب چیکارش کنم؟ بسته بشه یک جا باز نمیشه هزار تا نقطه میچینه دنبالش بعد مثل ِ هانسل و گرتل راه میافته پی ِ نقطهها. تو ئم مثل ِ گنجشکا راه میافتی به نقطه خوردن من رو میذاری بَـرّ ِ بیابون تنها میو میو کنم که چی؟ همینه از گنجشکا متنفرم دیگه! همینه پرندهها رو دوست ندارم میگم پیشته بپرن برن از توی دلم :/ همین واسه خاطر ِ کارای ِ تـوئه. آخه آدم اینقدر عجیب قریب؟ خودم رو میگم با تو نبودم....؛
آدم بایــد بلــد باشه تفکـرات کنه
بعد یکی روزگارش تفکراتشه
یکی تفکراتش روزگارشه
آدم باید دومی باشه؛
..............................................
چند روزه ذهنم رو رها نکرده. ساعت سه و بیست و سه دقیقه هست، یک ثبات می خواد و آرزو می کنم. یک روزی هم همهء این آرزوها رو جمع می کنم می ریزم توی صندوق، می بندم پشتم کشون کشون میارم پیش ِ تو. توی ِ چشم هات زل می زنم می گم:....
لعنت.. توی چشم هات که زل می زنم زبونم بند میاد..هیچی نمی گم. صندوق رو بر می داری باز می کنی نگاهم می کنی میگی: پس چرا زودتر نگفتی بهم!؟ باز هیچی نمی گم. لبخند می زنی تلخ می شی....یک نفس ِ عمیق و طعم ِ گس ِ دهنم..هیچی نمی گم. میگی مگه ما با هم این حرف ها رو داشتیم!؟ اون شعره رو برام می خونی:
ما که با هم این حرف ها را نداشتیم!
می توانستی هر وقت که خواستی برگردی
و قصه ای عاشقانه ببافی
برای ِ هردویمان تازه، برای ِ هردویمان کافی....؛
می خوام یک چیزی بگم باز زل می زنم توی چشم هات باز زبونم بند میاد نگاه می کنم نگاه می کنم می خوام بگم کرم ِ ابریشم بودم من، بزرگ شدم از پیله در اومدم کرم برای ِ تو نبود. کرم، من نبود. الآن دراومدم از پیله شاپرک شدم پرواز می کنم کنارت سوار ِ قاصدک بشی با هم بریم اصلن! می خوام بگم و می خوام بال بزنم و به جاش تا ابدیت همین جوری نگاهت می کنم....میگی این جوری نگاه نکن! می گم، هیچی نمی گم. دستم رو میارم بالا یه عنکبوت هست اون گوشه داره قصه قصه تار می تنه، نشونت میدم. ساعت سه و بیست و چهار دقیقه هست؛

.........................................................
میگه داری کم کم می پذیری. می گم نع هنوز باور ندارم هنوز منتظرم هنوز خواب می بینم برگشته کنار ِ ما داره باهام حرف می زنه تعریف می کنه مثلن! همه ام می دونن که برگشته هیچ کسی متعجب نیست حتا! و باز میگه باید باور کنی.. می دونم که هستی. می دونم که کنارمی مثل ِ بچگی هام حواست هست. دم ِ صبح بود اومده بودی تو اتاقم....ای کاش بیشتر مونده بودی..؛
صدایِ ضجه هایِ کودکی که همهمه تان را کر می شود..؛

......................................................................
عجیب یک وقت هایی یک سری آهنگِ جدید که هست، یک سری خاطرهء قدیمی هم هست میشه و اذیت می کنه..
چند تا از این دکمه ها و نُـت ها رو رنگ بزنیم که: "دست نزنید خیس است رنگی می شوید اینا"
سیاه سفید بمونید فعلن!
به قول همین آقای دوست ِ شاعر ِ دوستم که میگه: درد داشتن سر و صدا ندارد عــــزیزم، درد داشتن درد دارد..؛
یک دوست ِ قدیم ها بهم گفت این پیشو خاکستریه تو کارتون ِ KID VS KAT مثل ِ منه! قیافه اش شبیه ِ خفاش ِ شب هست بیشتر تا گربه :دی
بعضی وقت ها یک تصویری یا آهنگی یا حتا شعری باعث میشه یاد ِ یک سری افراد ِ خاص می افتم. یک نوستالژی تداعی میشه برام. یک حس ِ قدیمی یک فکر ِ خاک گرفته یک فلش بک به گذشته و خاطره ها و تجربه ها و....و به آینده گاهی....
تفاوت ِ گذشته و آینده شاید این باشه. به گذشته فکر می کنم و آینده رو احساس می کنم! مثل ِ گاهی که چشم هام رو می بندم و به یک ایزاع می رسم حتا! مثل ِ باری که چشم هام رو بستم و بوسه شد بر لبان ِ انتظار....انتظار میگن تلخه سخته هجران هست و بی تابی. جنون. طغیان ِ گاه به گاه و رخوت و سقوط. که تلخی رو دوست دارم مثل ِ شکلات ِ دارک ِ نود و نه درصد و سیگار ِ برگ ِ تایگر ورد و سرگیجهء بعدش. مثل ِ کنجد که گاهی میون ِ خنده هام میشینه و میشه یک لبخند ِ خشخاشی :دی
این هست که جا نمی زنم و محکم ایستادم دهن کجی می کنم به دماوند. همین دوست ِ قدیم ها گفت یک بار می برمت بام ِ تهران که همهء شهر رو زیر ِ پا ببینیم و ارتفاع رو چقدر دوست دارم عللخصوص که باد هم باشه برداره من رو ببره اون ور ِ ابرا بذاره لابد. با این آهنگ ِ مرحوم نوری هم خاطره ای هست که زنده نمیشه نمیدونم چرا. فقط ته ِ دلم رو می لرزونه صدای ِ سُم ِ یک اسب که کاش میشد از آسمون بیاد ما دوتا رو....چمدونم رو باید ببندم آماده بگذارم گوشهء اتاق، جا نمونم از اسب و از تو و خیالت. پا به پای باد بــِــوَزم پنج ِ بعد از ظهر های ِ پنج شنبه که من رو تداعی کنه حتا مثل ِ گربهء خاکستری ِ توی ِ کارتون!؛

مثل هر گردی که گردو نیست
مثل هرکسی که سیبیل دارد
و نمی شود بابای آدم
من هم حفره ای دارم در دلم
عمیق..
پر نمی شود با چیزی
جز با خودت
کم نمی شود از این روزها
اندوه
وقتی که دست هایت نیست
آن خنده های ناب کودکانهء قایم شده
لابلای شعرهایت
راستی شنیده ای می گویند
دل به دل راه دارد
من
هم
دلتنگم!
اندازهء خودت....!؛

وای بر من گر تو آن گمگشته ام باشی....
که بس دور است بین ِ ما
این سو
نازنینی
غنچه ای شاداب و صدها آرزو بر دل
دلی٬ گهوارهء عشقی
که چندی بیش نیست شاید از بازیچه بودن سخت دلگیر است..
و آن سو
پیرمردی با سپیدی مو
خمی در قامت از این راه ِ دشوار
و
هزاران بار مردن
رنج بردن..
و گهگاهی
دو خط شعری
که گویای همه چیز است و خود ناچیز....
وای بر من گر تو آن گم گشته ام باشی....؛