اندکی صبر....؛
آواز گنجشککان بیهوده ست
گاهی سراسر ِ شب
من از بیخوابی برنمی خیزم؛
آواز گنجشککان بیهوده ست
گاهی سراسر ِ شب
من از بیخوابی برنمی خیزم؛
اگر بشود یک نوت موسیقی بسازم، اسمش را میگذارم "پی".
بعد باید صدای بوئینــــگ مثل فنر بدهد گمانم. راه که بروم همه اش نوت پی بنوازم؛
شاید یک روزی بلیط ابر سواری چاپ کنند!
یک ابری مثلن شبیه یوزپلنگ کرایه می کنم که سریع بدود. خال هاش سرخابی و لیمویی باشد. اگرنه همان سفید ساده
میدوَد باد از توی حلقه های موهام رد می شود صدا می دهد. انگار که توی هوا شلاق زده باشی
فقط شلاق به ابر بخورد نگرانم خراب کند فرمش را...؛
یک بار هم سرخپوست می شوم. اسم می خواهد؟ حلقه حلقه در آسمان مثلن!
یک اسب هم دارم سرکش و وحشی. رنگش قرمز دانه اناری باشد.؛

سلام
دوری یا صدا می رسد؟ می بینی من را؟ دختر کوچولوئی شده ام می بینی؟
بعد دستت را دراز کن خب. بگیرم توی مشتم برویم پارک
چرا همه ش توی خوابی؟ بابا؟ چرا نیستی؟ چرا هروقت خوابم تو برگشتی خانه؟ خب صبر کن بیدار شدم بعد برو!
اصلن این قدر دوری اسمت هم تنهایم گذاشته. صدات چه جور بود یادم نیست..
ببین می گفتی گریه کنم چشم هام قشنگ تر می شود!؟ می گفتی چشم هام خورشید دارد بارانی باشد رنگین کمان می بندد!؟
بعد من می خندیدم یادت هست؟ بعد می گفتی ای لج باز فسقلی
لج نمی کنم دیگر اصلن ببین چند وقت هست دارم رنگ روی رنگ می ریزم چشم هام تابلو نقاشی هم بشود تو میآیی؟
بابا؟ من دلم فقط یک بار دیگر لالایی می خواهد یک بار فقط گنچشک لالا قورباغه ساکت بخوانی
یک بار فقط چشم دریا بخوان برویم شمال
من به خدا دریا دارم توی اتاقم دیگر! عروس ساحلم نمی کنی؟
پر دارم هنوز! مرغ دریایی ام! برویم ماهی بگیریم؟ برویم شکار؟ برویم اسب سوارم کنی؟ قول داده بودی! بعد من قول می دهم داستانش را هم بنویسم
اصلن همه ش داستان می نویسم تو فقط بخوانی
من اصلن همه ش می ترسم بخوابم تو نباشی! یا باشی و بیدار شوم باز رفته باشی! نامه هم دیگر نمی نویسی برام؟ من نقاشی کبوتر هم یاد گرفته م حتا!
بیداری بابا؟خوابی؟ می نویسم..بیدار شدی بخوان؛
اشک مجالم نداد حتا بازخوانی کنم. مشکلات نگارشی املایی رو به سخاوتتون ببخشید.
صدای اذان آمد
بگو کجایی؟؛
عکس خورشید حتمن دیگر افتاده توی نگاهم از بس که غروبش را دید زدم!
اصلن کارم شده هر روز تنگ غروب بنشینم لب پنجره با این حلقه ها بازی کنم دور افکارم پیچ و تاب بخورم
این مو حلقه ای ها را می پیچم دور انگشتم هی فکر می کنم....؛
این روز ها
من ریاضی دانم
از "هیچ" ها فاکتور می گیرم
و عبارات را تقسیم می کنم
بر هیچ
این روز ها که هیچ کسی نیست
که کسی ها هم
تعریف نشده اند؛
نبودنِ تــو فقط نبودنِ تو نیست
نبودنِ خیلی چیزهاست
کلاه روی سَرمان نمیایستد
شعر نمیچسبد
پول در جیبمان دوام نمیآورد
نمک از نان رفته
خنکی از آب
..
ما بیتو فقیر شدهایم؛
................
رسول یونان/
.......................
خسته ام. از همهء این دنیای کوفتی خسته ام. میشه مثلن از این دنیای کوفتی ِ
بی تو خسته ام. بعد تو بیا عشقو یادم بده و از این حرفای الکی.
میشه ولی خوب نیست.
میشه ولی حالم به هم میخوره از گفتنش. از این که بگم خب این دنیای من و
نشستم عشقو براش گدایی می کنم
حالم به هم میخوره.
از تویی که دوره افتادی و داری همه جا فریاد میزنی
تا شاید یکی پیدا بشه و بلد باشه فقط نقش ِ "گمشده ات" رو بازی کنه
حالم به هم میخوره. بـشمـُر.
از این که احساستو به حراج گذاشتی
حالم به هم میخوره.
چه فرقی می کنه که اون تنشو به حراج میذاره یا تو احساستو. هردو باید بکر بمونه.
هردو حریم داره. حرمت داره.
احساس ِ له شده به چه درد ِ کی میخوره؟
با چه رویی به کی میخوای بگی: بیا این قلب ِ کج و دست خورده برای تو با کلّی
منـّت که دیر اومدی این جوری شد؟
بشمــُـر
از این کفش ِ نفرین شده که به پای همه اندازه اس
حالم به هم میخوره.
بعدش چی؟ بهش بگی دوسش داری مثلن.
و لبخند بزنه
و باور کنه
و اعتماد کنه
و تنها کسیه که اینو از تو میشنوه؟ بعد از واقعن دوسش داری و این همه دروغ؟
به تعداد همهء "خیانت های بیات شده" ات دروغ هم اضافه کن. بشمـُر.
حالا که چی؟ اینا مال ِ گذشته اس. گذشته ای که به لجن کشیده شد.
آینده ای که روی باتلاق بنا میشه.
دستشو میگیری میگی بیا من یه دنیای متعفّن دارم یکم اسپری ِ خوشبو کننده
وقف ِ دل ِ من کن. بعد تو گوشش میخونی: "فرشتهء من که نجاتم دادی".
چند تا برچسب ِ حماقت روی ِ پیشونی ِ "فرشتهء نجات"؟ بشمـُر.
چند تا فرشته این جا ابلیس میشه تا تو "نجات" پیدا کنی؟
چند تا روح کشته میشه؟
زخمی میشه؟
زخم خورده میشه؟
همهء این ها رو هم اضافه کن. بشمـُر.
بشمـُر و من حالم به هم میخوره..؛

............................................................................
می گفت قرار است امشب در ماه نوشابه بدهند! من که هرچه نگاه کردم ماه خالی بود و کمی نور آبی و قرمز دور و اطرافش که باهاش شعر می نویسم. شبیه دفتر شعر من شده بود که قرمز می نویسی برایم و آبی می خوانمت.
تبلیغ هم نداشت. هیچ چی نداشت. ماه هیچ وقت هیچ چی نداشته. نمی دانم می خواستی بروی آن جا چه کار کنی.
که هیچ چی ندارد. حتا باران هم ندارد که یک کمی دروغ بگوید آدم دلش خوش بشود.
دروغ دلخوشی می آورد٬ باید اعتراف کنم. این را خوب می دانم.
دروغ قرمز و آبی هم داریم شاید. البته بنفش است. بنفش همه اش دروغ است.
بگذریم. چه خبر؟ چه کار می کنی توی ماه؟ نوشابه می خوری؟ یک بطری هم برای من بگذار شاید یک شب آمدم مهمانی پیشت بستنی و نوشابهء قرمز و آبی بخورم.
چی می شد مثلن اگر ماه نور زرد و نارنجی داشت می تابید این جا؟ زرد نگاهت می کردم!؟
دروغ زرد که نداریم! فردا شب کمی لیمویی بتاب برایم....؛
خدا هم با همه خداییش عشق را می پرستد
روزی سیب در گلویش گیر می کند
منتظرم...
در سرم می پیچی
گیج می خورم
این قلب لعنتی تند میزند
نبودنت را می ایستد
گیج می خورم
در خواب باهاش جنگیدن فریاد کشیدن چنان که جنگت از خوابت بپاشد بیرون فریاد بریزد روی تمام اتاق
آغشته به جنگ شدن باز خوابیدن
باز باهاش خوابیدن
جنگیدن؛

اگر کنارت بودم
گناه ات میکردم
در جهنم ِ تبدار ِ آغوشم....؛
شما هم عاشقید؟ لبخند بزنید.
با لبخند به عشقتان فکر کنید. به "عشقولانه هاتان!" فکر کنید. آن ها را ببینید کجا نگه می دارید؟ عاشقی هاتان را کجا خرج می کنید.
یک چیزی را به خاطر بدارید: عشق قبل از هر چیز حرمت دارد و عاشق قبل از هر چیز شخصیت..
عاشقی کردن شلوغ بازی ندارد! جار زدن های ِ باربی وار و کبٌاده کشی های ِ غیورانه ندارد!
ذائقهء عاشقی تان را دو نفره میل کنید لطفن. عشقتان را خصوصی٬ بی سر و صدا مصرف کنید. سفره اش را جلوی ِ دست و پای ِ دیگران پهن نکنید که دستمالی اش کنند. می گویم فضاهای ِ جمعی با صندوق پست ِ شخصی ِ منزلتان فرق دارد!
بعد اگر دیدید رابطه تان مرموز است٬ جذاب است٬ زیبا تر و هم محترم تر عاشقید٬ ـ مثل همان لبخند که قهقهه نشده باشد ـ اگر دیدید چشمگیر است و لذٌت بردید٬
بعد بگذارید خلوت بماند احساستان. دونفره بماند. لبخند بزنید؛
دوست تر دارمت از هرچه هست
دوست تر دارمت از پاکی، از قداست که نداری
من فاحشهء سرگردان ِ شرمم
تو باکرهء عشقی
بگو جانم
بر خود ارضایی های ِ عصر گاهی ات
یاد ِ چند خاطره می لغزد..؟
یک زندگی ِ تاخورده این جاست
باید باز، بازخوانی شود
که وزنی ندارد
قافیه اش رنگ باخته
شعر من است
که تخلـّص ِ شاعرش
در قلب ِ گردباد جاوید است
و لاشخورها
از کمین ِ طبع
پیروز پریده اند
هیچ جای ِ کاغذ پاره ها
جوابی پیدا نمیکنم
که چرا قافیه ها همیشه
احساس ِ مرا میکـُشند؟؛
بگذار کوتوله ها بیدار بمانند
که تمام ِ جنگل را نشانت بدهند
سیب می چینند
سلام ِ هر روزم را برایت می آورند
شاید چراغ ِ خانه ات روشن باشد یک شب
یک شب شاید سیبی را به دو نیم می کنم
نیمهء قرمزش را می دهم به تو
مسموم که شدی،
با نیمهء دیگر فرار می کنم
شاید....؛
عنوان بر اساس ِ نوشته ای از دانیال جاویدنظر ِ گرامی/
سیبیل ِ یک مرد باید گره گشا باشد برای ِ من. برای ِ او.
سیبیل ِ مرد نباید توی ِ دست و پای ِ دیگران بپیچد
این سیبیل ِ یک مرد ها دارد گره مان می زند
دارد می پیچیم لابلای ِ لزومی که نیست؛

یک فقره درد توی ِ سرم معرکه راه انداخته
دل ِ آدم میشود یک جاهایی بلرزد؟ میشود صدایت را بشنود؟ از او میترسم. از تو بیشتر میترسم.
صدایت توی ِ دلم میپیچد، درد توی ِ سرم.
میگفت: بخند این ها فایده ندارد!
صدای ِ خنده ات توی ِ دلم میپیچد، درد توی ِ سرم.
میگفت: زیر ِ باران راه رفتن را دوست ندارم کفش هایم گلی میشوند.
صدای ِ قدمهایت توی ِ دلم میپیچد، درد توی ِ سرم.
میگفت حرف که نزنی مغرور میشوی تنها میمانی.
صدای ِ حرف زدنت توی ِ دلم میپیچد، درد توی ِ سرم.
از حرفهای ِ او میترسم. از تو بیشتر میترسم.
از این درد، خیلی میترسم؛
.............................................................................
بعضی ها یک جوری نگاهت می کنند
مثل ِ این که به درختی بی شاخه مانده
وعدهء بهار بدهی
خشک که شد یک لبخند ِ گشاد بپاشی روی صورتش
بگویی قسمت نبود دیگر
و نفهمی چه تبری به جانش زده ای..؛
دلتنگ بودم
باد فهمید٬
صدایت٬ آمد....؛
.....................................................
بعضی چشم ها آشنا نگاهت میکنند.
گاهی که هزار چشم دنبالت میکنند و هزار چشم را دنبال میکنی....که همه اش شبیهشان باشد و هیچ کدام آشنا نباشد. این نگاه ها را دوست داری قاب کنی تا بعدن برای ِ روزمرگیهایت پُزشان را بدهی....اصلن نگاههای ِ آشنا یک طور ِ دیگرند. یک برق ِ خاصی دارند که تا ته ِ قلبت میرود....مثل ِ ترس، مثل ِ اشتیاق، مثل ِ یک قطره باران که قورت بدهی و خنکایش تا پایین تیر بکشد...
گاهی هزار نگاه را دنبال میکنی به دنبال ِ فقط یک آشنا. آن هم یک لحظه باشد و بعد سرگردانش بشوی. آن وقت که صدایت در نمیآید و یک چیزی از درونت انگار فریاد میزند: سلام غریبه! این نگاهت چقدر آشنا بود....!؛
............................................................................
یک باری در رادیو گفت: هر روزی که تولّد باشد همه دوست داشتنی می شوند.... راست هم گفت البته بارها خودم تجربه کردم
تولّد های ِ اردیبهشتی خوب است
زیاد هم هست
خاص هم هست اغلب:
یک عزیز ترین٬ بزرگترین٬ یگانهء اردیبهشتی ِ من...
یک بزرگوار٬ محترم٬ استاد ِ زندگی
یک مهربان٬ رفیق ِ دیرین
یک فرشتهء کوچولو حتا! دخترکم هست....انگار که من باز کوچک شده ام و کمی روشن تر٬ کمی آرام تر
یک دو سه دوست ِ خیلی خوب ِ دیگر همین اطراف
حالا نه این که من خرافاتی باشم! نه!
ولی حتمن یک خصلتی دارند این ها که من این همه هم آهنگ پیش می روم! ستاره ای چیزی باید باشد مثلن هم مدار با ملغمهء مرداد-شهریوری ِ من که نورش صاف بتابد جلوی ِ مسیر روشنگری کند. وگرنه که من ریسک ِ کورکورانه هم زیاد بلدم
بچه تر که بودم فکر می کردم این ستاره شناسی یک جور جادو باشد که به هر متولدی رخنه کند مثل ِ طلسم. یا تسخیرش کند.
یک جور تربیت ِ کیهانی.
حالا هزار انرژی و فلان هست که نسبت می دهند و علم در می آورند از دلش
یادش بخیر میلـر می گفت:
بعضی ها مانند ِ سیارات خیره کننده و سرگردان اند و بعضی مانند ِ ستارگان سرد و دوردست. بعضی با شتابی شگفت انگیز می شکفند مثل ِ ستارگان ِ نوزاد. مثل ِ ستارگان ِ خوش درخش و زودمرگ..غبار می شوند. بعضی محتاطانه پیش می روند و همیشه در صدارسند. به سان ِ ستارگان ِ سعد. بعضی دورتر می ایستند: نه از روی ِ غرور٬ بلکه درانتظار ِ دعوت شدن. مانند ِ نویسندگانی که اسمشان چنان ابهتی دارد٬ که آدم خواندن ِ آثارشان را تا لحظه ای مناسب -که هرگز فرا نمی رسد- به تأخیر می اندازد. (هنری میلر/ شیطان در بهشت/)
یادش بخیر میلـر راست می گفت؛
..................................
وقتی خیلی کوچک بودم اوّلین خانواده ای که در محله مان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبهء قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید
ولی هروقت مادرم تلفنی حرف میزد می ایستادم و گوش می کردم
بعد از مدتی کشف کردم که موجود عجیبی در این جعبهء جادویی زندگی میکند که همه چیز را میداند.
اسم این موجود "اطلاعات لطفن" بود
و به همهء سوالات پاسخ می داد
ساعت درست را می دانست و شمارهء تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد
روزی مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود
رفته بودم زیرزمین و با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود
ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی نبود که دلداریم بدهد
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور می مکیدمش و دور خانه راه می رفتم
تا این که چشمم به تلفن افتاد
فوری یک چارپایه آوردم و رویش ایستادم
گوشی تلفن را برداشتم و گفتم: اطلاعات لطفن
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت: اطلاعات
- انگشتم درد میکنه
حالا که یکی بود حرف هایم را بشنود، اشک هایم سرازیر شد
پرسید: مامانت خونه نیست؟
گفتم که هیچ کس خانه نیست
پرسید: خونریزی دارد؟
- نه با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد می کند
پرسید: دستت به جایخی می رسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم
گفت: زود برو و یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار
◊
یک روز دیگر به اطلاعات تلفن زنگ زدم
صدایی که برایم غریبه نبود گفت: اطلاعات
پرسیدم: تعمیر را چه طور می نویسند؟ و او جوابم را داد
و بعد از آن
برای تمام سوالاتم به اطلاعات تلفن زنگ می زدم
سوال های جغرافیم را از او پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست
سوال های ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد
او بود که به من گفت باید به قناری ام دانه بدهم
روزی که قناری ام مرد، با او تماس گرفتم و داستان غم انگیز را برایش تعریف کردم
اودر سکوت به من گوش کرد و بعد حرف هایی زد که بزرگتر ها برای دلدار به بچه ها می گویند ولی من راضی نشدم
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه را پر از شادی می کنند عاقبتشان این است که مثل یک مشت پر بیفتند گوشهء قفس؟
فکر کنم که عمق درد و احساس مرا فهمید
گفت: "عزیزم همیشه به خاطر داشته باش دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند"
و من حالم بهتر شد
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم
دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفن فقط متعلق به آن جعبهء چوبی قدیمی بود و من حتا به فکرم هم نرسید تلفن زیبای خانهء جدید را امتحان کنم
بزرگ تر و بزرگ تر که می شدم
خاطرات بچگی را همیشه دوره می کردم
و در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم
◊
سال ها بعد در سفری هواپیما وسط راه جایی نزدیک به آن شهر کوچک توقف کرد
ناخودآگاه تلفن را برداشتم و به آن شهر کوچک زنگ زدم: اطلاعات لطفن
صدای واضح و آرامی که می شناختم پاسخ داد: اطلاعات
گفتم: می شود بگویید تعمیر را چه طور می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد
صدای آرامش را شنیدم که گفت: فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده باشد
خندیدیم
گفتم: پس خودت هستی! می دانی آن روز ها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت: تو هم می دانی تماس هایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچ وقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماست بودم
به او گفتم در این سال ها چقدر به فکرش بودم
◊
سه ماه بعد من دوباره آن جا بودم
یک صدای نا آشنا پاسخ تماسم را داد: اطلاعات
گفتم می خواهم با ماری صحبت کنم
پرسید: دوستش هستی؟
گفتم: یک دوست قدیمی
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و یک ماه پیش درگذشت
قبل از آن که حرفی بزنم گفت: ماری برای شما پیغامی گذاشته
صدای خش خش کاغذی آمد
صدای نا آشنا خواند:
به او بگویید
دنیایِ دیگری هم هست که میشود در آن زیبــــا آواز خواند؛