یک پنجره روی رنگ ها ببندید؛

 چشم‌هات را ببندی یک نور ِ شدید ِ بنفش که از یک نقطه‌ای پشت ِ دست ِ چپت می‌زند بیرون. رعشه. درد.
فرار. چشم‌هات را باز کنی، رو به دیوار قصه بنویسی...؛

 

پ.ن. بعضی ها خیال می‌کنی آن‌قدر دوستند که روی ِ دست هات بنشینند
رنگشان را که پس دادند می بی نی
بنفش بوده : |

منحنی ِ وارونه بر تو؛

آن لبخند زورکی ِ روی بوم ماسیده ات را نگاه می کردم. خیره توی صورتم، یک چشمک زدی
گفتم هیییی!!! تو حرکت کردی، قرارمان این نبود! : /
جواب که ندادی. نگاهت دنبال کلاه می‌گشت زیرش پنهان شوی. اصلن دیوانهء همین شرم ِ کودکانه‌ام! مثل این پسربچه‌های ژولیده‌ای که ظهر تابستان دلشان غنج می‌زند بروند بالای درخت توت بچینند

انگشتم را روی بوم فشار دادم، بینی‌ات قرمزتر شد
باید خاک روی آینه را پاک کنم. قول می‌دهی رنگی تر شوی؟ رنگی تر بخندی؟؛


°`•♪♫ Parnian

 

پ.ن. ای رنگ ِ ریخته...رنگ ِ گریخته؛

زیرآب ِ دوست داشتنی

مار ِ خوش خط و خالی بود
که یک پرنده بالای سرش داشت
جیک جیک‌های ِ بهشتی. و این گل‌های ِ معروف  : /
کم کم می‌رفتی پایین‌تر، می‌دیدی یک مار زیر آب قایم شده! دست در جیب. لبخند می‌زند.

دیگر چاره‌ای نیست. گنجشک هنوز می‌خواند، مار هنوز لبخند می‌زند، و تو سرت زیر ِ آب رفته..؛

°`•♪♫ Parnian

 

پ.ن. مار زیر ِ تابش خورشید. مار رویش کک و مک دارد گمانم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

photo: underwater girl - by toinjoints

سایه بر سنگفرش؛

این پرها که جلوی همه باز می‌کنم پُزشان را می‌دهم، هر کدام یک جایی رنگ گرفته‌اند. نه که خیال کنید رنگرزی رفتم این جور الوان کردمشان ها! عمر گذاشتم پایشان...
مثلن همین نارنجی‌ها! خاطره‌هاشان از یک باغ زالزالک‌ست حوالی ِ کودکی‌هام. یا آن یکی که نیلی رنگ شده، مال همان دورانیست که ابرها را بغل می‌گرفتم می‌خوابیدم، این‌ها به آسمان می‌خورد. یک شب بارانی بود گمانم که آسمان رنگ داد به این پرها، دیگر هم رنگش را پس نگرفت لاکردار...
خلاصه که این‌ها هرکدام خاطره‌اند. تجربه‌اند! برای همین‌ست همه‌جا با غرور بازشان می‌کنم می‌گویم نگاه کنید!؟ عاشق که باشید - عاشق ِ خود ِ زندگی - آن موقع دار و ندارتان رنگ می‌گیرد!
نگفته بودم؟ این پر و بال ِ خیالم، دار و ندارم از کل ِ دنیاست...؛

 °`•♪♫ Parnian

 

پ.ن. آن جوراب هایِ لنگه به لنگهء رنگیش هم؛

لرزان که دلت.می دانم که دلت؛

 .....................................................................

دارد باد، بر بید ِ خسته می وزد...

بی پایان؛

خنیاگر غمگینی‌ست، که آوازش را از دست داده‌ست؛

....................................................................................................................

باید جوری حرف بزنی
که هزار داستان از تو بسازند
هزار بار نقش اوّل خیالات این و آن باشی
لبخند بزنند
اسکار بگیری
هزار بار عمر کنی، هزار بار بمیری؛

چاه تنهایی هام شده ای؛

......................................................

یک حفره شده ای

همین حوالی ِ دلم

از بس که جایت خالیست

- یک حفره که انگار

اندازهء هیچ کسی هم نیست -

توی این جای خالیت هی دست و پا می زنم

هی می نشینم٬ هی بلند می شوم

این پا آن پا می کنم

 

شاید بزرگ تر که بشوم حفره را پر کنم

شاید بزرگ بشوم

یادم بروی؛

این قافلهء عمر چنین....می گذرد؛

...........................................................................

یک دور که دور خودت بچرخی

و یک دور به دور چشمانش

یک دور که نگاهت دور تنش بچرخد

یک دور که دستش میان دستانت


منظومهء ما

هر روز، چند سال جوان می‌شود؛

کافه. راش. نکات ظریف را جار نمی زنند؛

..........................................................................................

۱.  هر آدمی یک حرفی دارد برای گفتن٬ یک چیزی برای خواستن٬ یک سویی برای نگاه کردن هم.

محدوده ای برای قدم گذاشتن هم.

یک جاهایی توی دنیا٬ آدم ها موازی می شوند. مثلن نگاهشان به یک سو می افتد یا یک قدمی را با هم بر می دارند. گاهن یک قدمی را توی محدودهء هم بر می دارند٬ متقاطع می شوند آن موقع. -این تقاطع ها انگار از بغل گوشت رد شده باشند بعدش یک ترس ریخته ای داری-

۲.  شاملو بود می گفت: من درد مشترکم. جرأت نداشت درمان مشترک بگذارد تنگش شاید. اصلن درد که درمان شود سرخوشی می شود. یک چیزی مثل زود انزالی دست می دهد که نفهمیدی چه شد به کجا رسیدی چه کلاهی کجا سرت رفته گشاد تر از لبخند ِ تا بناگوش باز شده ات.

۳.  درد ها موازی که بشود انگار بُعد چهارم می گیرد و این برای انسان کمال گرا حکم آرامش است. عمیق و پویا و دلخواسته ست.

درد موازی٬ آرامش موازی٬ فکر و شادی و مسیر موازی. مسیر جاری! آدم جاری می شود. آدم راه می افتد مسیر دژاوو طوری را طی می کند اصلن با چشم بسته٬ که باز آخرش می رسد دو طرف میز لق ِ کافه و همان بحث های گره خوردهء دوستانه و نگاه های هم سوی مقطعی و

 

تا هرز نشود٬ این جا را همین طور نصفه و ناتمام رها می کنیم...؛

ساقی بیار باده که رمزی بگویمت؛

..........................................................................

دُز احساس خونم پایین آمده

نسخ یک لبخندم...؛

بیست و پنجم: صدای فاصله هاست....؛

.......................................................................................

یک قدم نزدیک تر بیایی

            نه چیزی از تو کم

و نه به درد من اضافه می‌شود


انتقام شیرینی که از "فاصله" می‌گیریم....؛

یه روز یه ترکه
زیر آوار مونده بود
و من هیچ کاری نمی تونستم براش انجام بدم

شرمنده هم وطنم
شرمنده...؛


....................
سهیل پارسا/

....روزی که نه صدا اهمیت دارد، و نه روز؛

...........................................................................................

تلگراف

هرچه بود

من ِ تمام نبود؛

 

 

عنوان از مرحوم حسین پناهی ِ عزیز:

قطعن روزی صدایم را خواهی شنید....روزی که نه صدا اهمیت دارد٬ و نه روز؛/

بیست و چهارم: ساده هم نبود؛

.....................................................................

آغاز

تــــو

بی پایان.


که طولانی ترین داستان جهان را....؛

این نوشتهء توی گلدان، عطر دارد؛

..........................................................................

آفتاب تا وسط اتاق پهن شده. گلدان گل‌مرغی لب پر را برمی‌دارم. یادت هست چند بغل گل توی همین گلدان کاشتیم؟ خانهء کوچکمان حیاط نداشت. باغچهء چینی رنگی‌م را هر صبح پر می‌کردم از برگ نعنا، روی میز راهرو می‌گذاشتم که خانه بوی نعنا بگیرد. صلاة ظهر که از کار بر می‌گشتی، لبخندت با عطر نعناها تازه می‌شد. ناهار خوردنت را تماشا کردن....انگار خواب قیلوله بودم که تو بشقاب را پر می‌کردی. لبخندت مخمور بود. داغ شبیه آلبالو پلوی توی بشقاب بود. شبیه خواب قیلولهء سر سفره ام. غر می‌زدی این آلبالو ها مزه ندارد قدیم ترش بود دهان آدم را غنچه می‌کرد. دهانت غنچه می‌شد که نگاهم بشکفد. نگاه شکفته ام را کاشتن توی گلدان چینی....
سفره را تا جمع می‌کردم، روزنامه ات را برمی‌داشتی. همه اش خیال می‌کردم دزدکی نگاهم می‌کنی از بالای خبر ها. نگاهت بوی کاغذ کاهی روزنامه می‌داد. آن روز که گلدان را لای روزنامه پیچیده آوردی خانه، خاطرت هست؟ لب هام غنچه بود آن روز که روی گونه ات شکفت....
بعدازظهر های تابستان، دوره گردها با چرخ می‌آمدند توی کوچه‌مان. بوی شنگ و شبدر پخش کوچه بود. هر روز یک بغل شبدر می‌آوردی خانه. اصلن نگاه دوره گردها همه‌اش به در ِ خانهء ما بود. پیالهء سرکه را می‌آوردم می‌نشستیم با شبدر می‌خوردیم. عطر دست هات که می‌نشست روی برگ شبدرها....
همه چیزمان همین قدر آرام بود. انگار بابونه‌ها که با نسیم تکان می‌خورند.
آن وقت ها هنوز سودای سفر نداشتی. دلخوشی‌ت امام زادهء سر گذر بود که هفته ای یک روز یک شیشه گلاب نذری ببری بریزی توی حوض کاشی، بوی گلاب پر بکشد تا وسط راستهء بازار. دل کاسب ها و دکان دارها حال می‌آمد.
دل خوشیم این بود عصر به عصر شلنگ آب را می‌گرفتم رو دیوار کاهگل کوچه، نم بخورد کوچه خنک شود. از بوی کاهگل خیس مست می‌شدی آن لبخندهات مخمور تر می‌شد. دل من هم خوش تر....
نفهمیدم کدام شیر پاک خورده ای نشست زیر گوشت هی گفت، هی گفت، که هوا به سرت افتاد. جمع کردیم زندگی را رفتیم شهر. گلدان چینی را با اشک چشم روزنامه پیچ کردم. همان جابجایی بود که گلدانم لب پر شد. زندگی‌مان هم
آخر حاج خانم می‌گفت ظرف لب پر کراهت دارد. می‌گفت شیطان لانه می‌کند توی شکستگی اش. یادم هست روز آخری بوی سیب گلاب های حیاط حاج خانم پیچید توی خانه‌مان. یقین کردم شیطان جا پایش را سفت کرده. بهشت برین مرا گرفت، کراهت خراب آباد این شهر را داد دستم.

بگذریم..آه کشیدن که نان و آب نمی‌شود! خانواده و دوست و آشنا و همه را گذاشتیم، قانع شدیم به آخر هفته ها کافه نادری و عطر داغ قهوهء فرانسه. دیگر نه از نعنا و شبدر خبری بود، نه از حوض کاشی حیاط مسجد
دلم خوش بود به خودت و همین دیگر. صبح ها خروس خوان می‌رفتی بیرون و از آن ور شب ِ  تار بود برمی گشتی‌خانه. خسته و، عرق کرده و، دست هات هم بوی سیگار می‌داد. اخبار روزنامه را دقیق تر می‌خواندی از آن موقع.
از آن موقع لبخندت را دیگر نه من دیدم، نه این گلدان لب پر مغضوب.
حالا صبح که می‌شود، پرده را می‌کشم آفتاب بیافتد توی اتاق. یک استکان عرق بهارنارنج یا کاسنی می‌ریزم توی آب گلدان که یک عطری داشته باشد خانه. خدا خدا می‌کنم یک روز، زودتر بیایی. دراز بکشی توی این آفتاب، با هم یاد گل بابونه‌های شهر کوچکمان کنیم یک کمی دلمان آرام بگیرد. تو را نمی‌دانم دیگر...من ولی، دل خوشی‌هام همه لب پر شده؛
 

فایل صوتی

اگر ما را درد پیدا شود؛

.................................................

خب اصلن که چی؟

اصلن همین وقت‌ها که دلم نمی‌خواهدت

همین وقت‌ها که بی‌خیال ِ همه چیز می‌شوم

می‌گویم این هم باشد به پای ِ سرنوشت

این وقت‌ها کجایی؟ توی ِ چشمم نگاه کنی همچین که دیگر نفسم هم در نمی‌آید

حرف زدن هم یادم می‌رود لامذهب! تو را که دیگر هیچ...؛

خانهء امن ِ توست

زیر سایهء آشفتگی ام....؛

Parnian ♫♪•`°

بیست و سوم: ذکر؛

..........................................

به گمانم دیوانگی‌ست
که نامت را صدا می‌زنم    تا جواب ندهی
جواب ندهی                   تا باز صدا کنم
آنقدر نامت را بگویم          تا دیوانه شوم؛

برای او نویس؛

...............................

مخاطب خاص من عوض شده
مخاطب من پیش از این تو بود
                     حالا او شده؛

دستانِ بزرگ ِ رها شده ات؛

...........................................................

صدای اذان توی آسمان چرخ می‌خورد
من یاد سه سال پیش از اینم که نذرت کردم
نذر کردم باشی روزه گرفتم براش
عبادت کردم. آنقدر که دستم می‌رسید به آسمان فشارش دادم
نوک انگشتم را زدم به شانهء خدا گفتم ببین چه کوچکم!؟ تا شانه ات هم به زور رسیدم! نگذار برود من تنها بمانم
گفتم من قدّم به دنیا هم نمی‌رسد شانه هایش باید باشد رویشان بنشینم دنیا را ببینم
خدا گوش نداد..تو هم که رفتی..من هم که کوچک بودم، دیگر نه خدا را دیدم نه دنیا را..؛

متولد شدن: مکروه است و کفاره دارد؛

...................................................................................

دنیای عجیبیست
می آیند و گریزانند
عشق می جویند و متنفرند
نالان و فارق اند
...
اختیار زندگی‌مان را می خواهیم، نمی دهند
که هندوانه به شرط چاقوست و
دنیا را به قرعهء ما کال می فروشند؛

من از تو به خودم می پیچم؛

..............................................................

باز من و
از درد نوشتن و
به درد فکر کردن

تو و
از من نوشتن و
به درد فکر کردن

درد کشیدن و...نوشتن؛

بیست و دوم: تلخ و گوارنده و خوش؛

.................................................................................

دیگر انگار برایت نمی‌نویسم
خیالت راحت..دیرگاهیست دلم قفست نیست

فقط نمی‌دانم از من چه مانده جز همان تشدید اوّل و همین اسمی که روی دوش عالمی سنگینی می‌کند..

نه خسته نیستم!
شکر دو جهان، من صبرم هم تشدید دارد نازنین؛

دو سه مثقال؛

..............................

اعتماد کردن به هر کسی حد خودش را دارد
اعتماد و احترام را از حدشان که بگذرانی، زیادیش را هم بالا می آورند توی صورتت؛

 

پ.ن. شاملو می گفت که سعادت پاداش اعتماد است. من میگم اصلن کم سعادتی از مائه. شما شر مرسان لطفن.

بیست و یکم: خوابم می‌بَری؛

...............................................................

تــــو برای آرام گـرفتن‌هــــام
شبیه یک حلقه لیـمو امانی
کنــــــار لیـوان گل گاوزبانـی

             ترشی و دلنشین؛

آتش ِ تو از من...خنده هات برای من است؛

............................................................................................

      از چه این گونه می سوزی جانکم؟

من که پشت سرت آب هم ریخته بودم!

بیستم: نیم چه فاصله شد؛

............................................................

هیچ کس نفهمید
کجا
کدام لحظه، شب تمام شد

تو خوابیدی
من یک نیم‌کره آن‌طرف‌تر
به رخوت انتظار برخواستم؛

کافه. سیز. در افق بود که پرسید سوار؛

........................................................................................
میگم اعتماد شرط ِ اوّل دوستی هست
احترام شرط ِ دومش
عکس ِ نقیض ِ گزارهء شرطی رو بگو خاله ببینه؛

پ.ن. من دلتنگم..تو نیستی؛

................................................................

غمی در دل من نشسته
مثل اذان صبح
هم آرام و بی خواب
رمق برخاستن ندارم..؛

پنج/ فرم های ارگانیک هم شکستند و نیامدی؛

........................................................................................................

شاید طرح پلیور یک مرد جوان ایرلندی باشم. چهارخانه های ریز حلقه ای مشکی.

باید عطر بهتری پیدا کنم که به طرح پیراهن بودن بیاید. بوی شامپو ندهد. خاطره انگیز هم...باشد البته؛