دوم: برای ِ هردویمان کافی؛
..............................................
چند روزه ذهنم رو رها نکرده. ساعت سه و بیست و سه دقیقه هست، یک ثبات می خواد و آرزو می کنم. یک روزی هم همهء این آرزوها رو جمع می کنم می ریزم توی صندوق، می بندم پشتم کشون کشون میارم پیش ِ تو. توی ِ چشم هات زل می زنم می گم:....
لعنت.. توی چشم هات که زل می زنم زبونم بند میاد..هیچی نمی گم. صندوق رو بر می داری باز می کنی نگاهم می کنی میگی: پس چرا زودتر نگفتی بهم!؟ باز هیچی نمی گم. لبخند می زنی تلخ می شی....یک نفس ِ عمیق و طعم ِ گس ِ دهنم..هیچی نمی گم. میگی مگه ما با هم این حرف ها رو داشتیم!؟ اون شعره رو برام می خونی:
ما که با هم این حرف ها را نداشتیم!
می توانستی هر وقت که خواستی برگردی
و قصه ای عاشقانه ببافی
برای ِ هردویمان تازه، برای ِ هردویمان کافی....؛
می خوام یک چیزی بگم باز زل می زنم توی چشم هات باز زبونم بند میاد نگاه می کنم نگاه می کنم می خوام بگم کرم ِ ابریشم بودم من، بزرگ شدم از پیله در اومدم کرم برای ِ تو نبود. کرم، من نبود. الآن دراومدم از پیله شاپرک شدم پرواز می کنم کنارت سوار ِ قاصدک بشی با هم بریم اصلن! می خوام بگم و می خوام بال بزنم و به جاش تا ابدیت همین جوری نگاهت می کنم....میگی این جوری نگاه نکن! می گم، هیچی نمی گم. دستم رو میارم بالا یه عنکبوت هست اون گوشه داره قصه قصه تار می تنه، نشونت میدم. ساعت سه و بیست و چهار دقیقه هست؛

بعضیها را به اسمشان میشناسند