صدای ِ پایش را کاشته بود توی ِ گلدان، هرشب آب می‌داد. به خیالش هرشب بلندتر می‌شد انگار لوبیای ِ سحرآمیز. می‌گفت قدم‌هایش مهتابگردان است! نیمه های ِ شب گلدان را می‌گذاشت لب ِ پنجره، قصه برایش می‌خواند. بعد یک مشت ستاره می‌ریخت توی ِ جیب‌ش، آرام توی ِ آسمان قدم می‌زد، ابرها را دوتا یکی بالا می‌رفت تا ماه. از آن بالا دزدکی گلدان‌ش را نگاه می‌کرد. جای ِ خالی ِ برگ های ِ هنوز در نیامده اش را ستاره می‌گذاشت، یکی یکی ستاره ها را می‌شمرد حساب می‌کرد چند قدم دیگر مانده تا صبح برسد.
یک شب هم حتمن تمام ِ آسمان را، با صدای ِ بلند تا صبح می‌دویدند؛