او یک فاحشهء روشنفکر ِ کتابخوان ِ دستنیافتنی بود؛
کنارم بخواب. رازهای ِ سر به مُهرت رو برام بگو. بخواب و هزار و یک ستاره بشمار. بخواب و به چشمهام گوش بده. گوش بده و من برات قصه بگم.
«تو سینهء هر دختری، سه تا صندوقچه هست. سه تا صندوقچه توی همدیگه. توی صندوقچهء اوّلی دلش رو گذاشته، توی صندوقچهء دوم تنش رو، و توی سومی چشمهاش. اون عمق ِ دست نیافتنی ِ چشمهاش. هیهات! از زمانی که دختری در ِ صندوقها رو برای مردی باز کنه. هیهات از اون مرد. از روزگار ِ اون مرد....
اگر در ِ صندوق ِ سوم، قبل از همه باز بشه، دختر هزار و یک شب روایت میکنه. و به هزار و یک قصه پا میگذاره...»
کنارم بخواب. چشمهام رو به تو میسپارم، تا خود ِ صبح نگاهت میکنم. هزار و یک قصه از چشمهام بخون. یه جوری بخون که صدات رو بشنوم. یه جوری که کف ِ دستهات به سمت ِ من باشه. یه جوری که داری دروغ نمیگی. هزار و یک شب من رو زنده نگه دار. شب ِ آخر میمیرم. و توی ِ اعماق ِ دستنیافتنی ِ خوابت، جاودانه میشم؛
بعضیها را به اسمشان میشناسند