همیشه درگیر ِ ایهام و استعاره ئم. همیشه کلمه ها رُ می‌پیچم به هم. با ربط و بی ربط. خودم هم می‌پیچم به افکارم. افکارم رُ می‌سپارم به دست ِ باد و، باد رُ می‌پیچم به دورِ موهام. موهام دورِ انگشت های ِ تو بپیچه و، انگشت های ِ تو به دورِ من. یادمه دوران ِ مدرسه، سه تا نمره م همیشه بیست بود. ریاضی, هندسه, انشا. در عوض دیکته م تعریفی نداشت. دو تا چیز رُ هیچ وقت بلد نشدم. اوّلی‌ش این‌که غورباقه درسته یا قورباغه. دوم این‌که موهای ِ در هم پیچیده رُ چه جوری شونه می‌زنن که گره هاش باز بشه، ولی پیچ و تابش قشنگ و دلبرانه باقی بمونه. نمی‌دونم مشکل از کجا بود. همه چیز رُ خوب یاد می‌گرفتم، جز این دو رقم. گمونم دقت ِ کافی رُ نداشتم. شاید هم شونهء مناسب برای پیچ و تاب ِ موهام نداشتم. دست های عجیب هم، نداشتم. آخه من با دستام فقط بلدم قلم رُ بگیرم و گره های ادبی خلق کنم روی ِ کاغذ. یا این‌که معادله حل کنم و گره های ِ کور رُ، کور تر کنم. من فقط بلدم ساعت ها به معلومات و مجهولات بپیچم و آخرش هم به هیچ جوابی نرسم. همه ش بپیچم به خودم. به زمین و آسمون. به آسمون و ریسمون. بلدم فقط خسته بشم. موقع ِ خستگی، فقط دلم می‌خواد که تکیه بدم به بودنت. موهای ِ پیچ پیچم رُ بسپرم به دست ِ دست های ِ تو. دلم می‌خواد که وقتی دارم به خودم می‌پیچم از کلافگی هام، سر بذارم روی ِ شونه های ِ تو. کلاف ِ سر در گم بشم میون ِ دست های ِ تو. چون‌که تو دست هات، خیلی عجیبه؛

- من از آن خوشم که چنگی بزنی به تار ِ مویی؛