کافه. بارسین. مرسوم هم نیست چندان؛

گاه گداری بیـــا بنشین به رسم ِ دوستی، یک چای و فلسفه‌ای با هم بخوریم و از این حرف‌های ِ چالش برانگیز ِ صدتا یک غاز ِ آن سرش ناپیدا بزنیم. قطعن که اشارات ِ نظر هم بی‌کار نخواهند نشست! یک راه و نیمه راهی باز می‌کنند که حرف را بی واژه هم بشود حســـاب کرد. که بخوانی دود ِ سیگار را بگیر، به عرش رو... که بخوانم یک جایی از آسمان، مرکز ِ ثقل ِ من است. که خیال کنی این داستان واقعی‌ست، که خیال کنم حالم خوب است؛

بی انصاف! یک جوری توی ِ چشم ِ آدم می‌نشینی در و پنجره و همه را باز می‌کنی پلک هم دیگر نمی‌تواند بزند!


پ.ن. چرخ هم گفت نباید اصلن اختراع می‌شد. چرخ نداشته باشیم نچرخیم. بیـــا با هم نچرخیم؛

هفت سین؛

بیــــا میان تنـــم مثل ِ رود جاری شو
درخت می‌شوم شکوفهء بهاری شو

بیـا به گیسوی ِ سبز ِ بهار شانه بزن
تو سین ِ اوّل ِ عشقی، بیا جوانه بزن

یکی، دوتا، آن چشمان ِ مغز ِ بادامت
و چهـرهء گندمگون، و طـــرح ِ اندامت

تـو خط ِ سوم ِ عشقـی، شبیه ِ جادویی
دو روی ِ سکهء من نقش ِ شیر و آهویی

میـان ِ سفرهء نـوروز چـارمین سین، تــــو
به ترش‌رویی ِ من خنده‌های ِ شیرین، تـو

که لحظه لحظه شمردی و سین ِ پنجم شد
عبـور ِ ثانیـه ها پشـــت ِ بودنــــت گـــم شد

برای ِ من ششمین قصـــه را روایت کن
از عطر ِ خاطره ها سیر ِ دل حکایت کن

درون ِ کاسهء کاشی، تــــو سین ِ آخر باش
بچین دو دست ِ مرا، یک بهشت ِ دیگر باش

بریــــز واژهء رنگــــی درون ِ ظــــرف ِ دلــــم
که لیز می‌خورد از توی ِ دست، حرف ِ دلم

تمام قد بخنـــد، قصـه را مکـرر کـن
و حال ِ خوب ِ مرا باز حال ِ بهتر کن

....
کنار ِ سفره نشستـی، بهـار پیدا شد
کلید ِ شادی چرخید و قفل ِ دل وا شد

"بگو به غم برود، ماضی ِ بعید شود" *
شبیه ِ برف ِ زمستان، ناپدیـــد شود

بیا که قالب ِ شعرم کمی به هم خورده
تفألی زده ام، خوش بیا که عید شود!؛

* این مصرع از جناب علی نجاتی وام گرفته شده

میوهء ممنوعه؛

مثل ِ یک داستـــان ِ تاریخی
از درخت ِ تو سیب می‌چینم
تو که ساکت نشسته‌ای و فقط
روی ِ لب‌هات سیـب می‌بینم

دست ِ من از درخت کوتاه‌ست
پای ِ تـــو... وه چقدر بالایی!
آمــــدم میـهـمـــانی ِ باغـــت
اندکـی پیش ِ پات می‌شینـــم

کـاش قدّم کمـی بلنــــد شـود
کاش یک لحظه هم تو بنشینی
تا ببینـــی چه‌طور پی در پی
بر لبت سیب پوست می‌گیرم؛

از درون ِ باغچه...؛

ازدحام ِ جمعیت
در سرم
همهمه به پا شده
                    جای ِ خالی ِ خودم
                    در جهان
                    پرده پوش ِ قصه ها شده
 هرکه هرچه هست، نیست!
ببین کار ِ روزگار را
زمین و آسمان
               جا به جا شده
یک نفر، صبر می‌کند
یک نفر، رنج می‌برد
یک نفر فقط  حرف می‌زند
                      و او، طلایه دار ِ ما شده
 
تویی که تمام ِ باوری!
پیام آور ِ حرف ِ آخری
حرف ِ تازه ای به این کتاب اضافه کن
  بگو
    زندگی همین چند لحظه بود...
    مثل ِ آب،
    مثل ِ سنگ در مسیر ِ رود
  بگو
    زندگی تفاوت است!
    دوستی به جای ِ خود، به رنگ ِ خود
    جنگ رنگ ِ دیگری‌ست
 بگو از آن‌چه هست،
                     آن‌چه نیست
تو بگو
پشت ِ این یکی نبود
چیست آن حقیقتی که بود ِ قصه‌ها شده!؟؛

صبح را در شهر کشته اند؛

یک زمستانی ِ از هم گسیختهء ابری

امروز، از گور برخاستهء عبوری‌ست
که همه گنجشک‌ها را از شهر رانده
برگ را از درخت‌ها تکانده
و تمدن ِ بشر را
   در قاب نشانده است
تسبیحی که دیشب به زمین افتاده
و دانه‌هایش
مثل ِ ذکر ِ " انّا لله... "
همه‌جا پخش شده‌اند؛

اشاراتِ نظر

توحّش ِ معصومانه ای دارند
چشمانت
انگار کن ماده ببری زخمی
به دنبال ِ جفتش
دشت را از هم می‌درد

خرگوشی که بی‌هوا پیش ِ رویت
نفس به شماره می‌کشید
نگاه ِ من بود؛

آتش بدون دود؛

تو گناهی نداشتی
تنها، اوّلین بودی
اوّلین از این قومی
که "چشم در برابر ِ چشم"
به ویرانی برخاسته‌اند
گناه از من بود
تفنگ را سر و ته گرفته بودم
تیر ِ آخر را، همان اوّل زدم
خورد به نگاهم، و کمانه کرد
...
از من ِ بی‌دفاع و
توی ِ بی‌جان
دیگر جز مرثیه خوانی برنخواهدآمد؛

عصای ِ دست ِ بودنم نمی‌شوی؟؛

پای ِ لنگ ِ زندگی نبودن ِ "تو" نیست
پای ِ بودنم درست از همان نقطه لنگ می‌زند
که "من" برای ِ تو
همان "تو" ئم
که نیست؛

زیر ِ خط ِ زندگی بخوابم؛

یک نفر لطفن بیاید، که جاده را نشناسد
من را توی بغلش بگیرد
و هرازگاهی خاکستر سیگارش را، توی دستم بتکاند
یک آغوش لطفن
که قانون نداشته باشد
نه عاشقانه باشد
و نه حتا مردانه
هیچ حرف نزند
و توی چشمم نگاه نکند
- من چشمانم سکوت بلد نیستند
 و حرف، زمان و مکان دارد
                    دریدگی می‌دانند کلمات -

نه! هیچ چیز دیگری نمی‌خواهم
به من از تمام ِ دنیا، فقط یک آغوش بدهید
که آرام بیاید توی تنهایی‌ام بنشیند
سیگارش را بکشد
       رفتن هم، نداند؛

بیست و نهم: خیالت آشکارا می‌برد دل؛

پشت ِ خواب‌هایم پنهان شده‌ای. شب که نیمه می‌شود، ناشیانه یک سنگی پرت می‌کنی می‌خورد روی ِ موهام موج می‌زند. که بنشینی توی ِ آغوشم موج سواری کنی. گرگ و میش ِ صبح سنگ‌هایت را جمع می‌کنی می‌ریزی توی ِ چمدان ِ خالی‌ت، خواب ِ نازک ِ من را می‌پیچی دور ِ گردنت، دور می‌شوی. من هم دلم شور می‌زند. هی یکی زیر، یکی رو، خیال می‌بافم که مبادا توی ِ سرمای ِ راه بمانی و دست هام خالی باشد.
آفتاب که پهن شد هر روز، گنجشک‌ها را صدا می‌زنم سفارش‌شان می‌کنم مرد ِ خسته‌ای را با یک شالگردن ِ عمیق هرکجا دیدید، دانه‌ای از دستش برچینید و بروید. جیب‌هایش را خودم برایتان پر کرده ام!
 
مرد ِ خمودهء تنها! نشانی‌ام را یک شب از همان گنجشک‌ها بپرس! من از تاریکی می‌ترسم. خوابم دیگر نمی‌برد؛

وصف ِ بی‌حال؛

این جا یک زمستان ِ سرد است
هوای تب‌دار و
من ِ تب‌دار و
آغوش ِ تب‌دار و
- این آخری را البته قافیه تنگ آوردم -
 
این جا یک زمستان ِ بی تو سرد است
که مثل لیموشیرین، تلخی
پوستت هم کلفت است
ناچار، چاقو را سمت خودم می‌گیرم؛

همان صفحهء اوّل نقاشـی‌م کن؛


هفت سال ِ دیگر بیا
تا یک بعدازظهر را با هم باشیم
چایی بخوریم و دوستانه اختلاط کنیم
زیر ِ باران و روی ِ چمن قدم بزنیم
یک بادبادک برایم بساز
که آسمانش همرنگ ِ خودت باشد

هفت سال ِ دیگر، بیا کنار ِ من بنشین
تا با هم به تمام ِ اشتباهات ِ قبل از رفتن‌مان بخندیم
خیره توی ِ چشمم نگاه کن
اصلن شب را با من بخواب
و صبح در میان ِ تنت بیدارم کن
آن وقت خواب‌آلود، به هم لبخند می‌زنیم
و یادی از گذشته‌ها می‌کنیم
فقط
امروز را
امروز را فقط
به خاطر ِ هفت سال ِ دیگر میان ِ خاطراتت نگه‌دار؛

تو تعبیر ِ شال‌گردنی؛

سه رج دیگر هم ببافم و
بخوابم....
خواب ببینم برف آمده، دور ِ گردنم بپیچم‌ت؛

عشقت آباد؛

عجب آقا...عجب
آدم یک چیزهایی می‌فهمد دچار ِ گذشته‌ها می‌شود
و دچار یعنی عاشق؛

تو چشمانت سیب دارد؛

من نقش ِ همان آینه ئم که مقابلت سخن می‌گویم
در این سرزمین
چه کسی زیباتر از توست...؟؛

لالا، لالا، گلم لالا نمی‌کرد؛

صبر می‌کنم تا یک شب که لبخندت بیاید بنشیند روبروی ِ صورتم
آن وقت دوباره دست ِ نگاهت را می‌گیرم
می‌برم با خودم
پشت ِ کوه

یک کمی گیلاس و آلبالو بچینیم....!؛

من درختم تو نفس...ناز ِ انگشتای ِ آروم ِ تو داغم می‌کنه....!؛

یک ریتم ِ ملایمی توی ِ زندگی ِ بعضی‌ها هست انگار کن دود ِ سیگار دارد توی ِ اتاق پخش می‌شود
دو بار اگر سوخته بودی، دود شدن یاد می‌گرفتی تو هم با طمأنینه پخش می‌شدی حتمن؛

 

بشنویم

خواب هایم هوس ِ جفت شدن دارند؛

بادبان‌ها را بکشید
باران
چندی‌ست شروع به باریدن کرده
خشکی‌ها همه به گُل نشسته‌اند
و من٬ تمام ِ پیامبری‌اش را
ایمان آورده‌ام؛

بگو آسمان یک کمی تند تر ببارد....؛


تو حتمن خود ِ پاییزی
توی ِ دلم چه برگ ها می لرزانی....می ریزانی؛



بشنویم

بعد از این بی‌خوابی، بی‌داریست؛

رفتن‌ت رویای ِ صادقه بود
بعد از رفتن ِ تو، خواب از سرم پرید
و نشست روی ِ شانهء کسی
که کولی "رقیب" خوانده بودش
حالا رقیب آرام است
بی خیال است
و به روبرو نگاه می‌کند
و حتمن به تعبیر ِ خواب معتقد نیست
- من آن وقت ها کمی خرافاتی بودم
که خوشت نمی آمد -
جای ِ پای ِ خواب‌ت روی ِ شانه ام تیر می‌کشد
جای ِ پای ِ خودت روی ِ قلبم
از این کلیشه گویی‌های ِ عاشقانه بگذریم
دیشب خواب دیدم برگشته‌ای
برای ِ دومین بار آرزو کردم
خواب ِ زن، چپ باشد؛

یک شخص ِ ثالث ِ شکلاتی لطفن؛

یک بهانهء خیلی مرتفعی اگر داشتم٬ راه می‌افتادم می‌رفتم یک جایی که دستم به هیچ‌کس نرسد.
و خیال می‌کردم تفاوت‌هایی هست
که برای ِ بودن٬ نبودنشان الزامی‌ست.
و سال‌ها گیس سفید می‌کردم
تا نبودنم را یاد بگیرم
از تمام ِ شخص ِ ثالث‌های ِ بی تفاوتی
که دستشان به من نرسید تا بفهمند
آن چه معادله را می‌سازد٬ مجهول نیست! نبودنش است؛

بیست و هشتم: توی ِ دلم ایستاده ای؛

دوست داشتن‌ت را گذاشته ام زیر ِ پایم، قدّم بلند شود. دستم به بالاهای دنیا برسد.
از آن بالا برای حرف زدن‌هات دست تکان می‌دهم؛

بیست و هفتم: بخوان به نام ِ من؛


من همانم که می گویند
                     غزل ِ خداحافظی؛

می باره بارون و...؛

امشب یک عالم حرف زدم. یک عالم به جای تو با خودم حرف زدم.

امشب یک عالم ماهی در رودخانهء خشک نبود. یک عالم ماهیگیری نکردم. ساعت‌ها تاب بازی نکردم. تمام ِ سپیدارها را هم گردگیری نکردم.

امشب تنهایی تمام ِ رودخانهء خشک را جاری شدم. تمام ِ آسمان را باریدم. دروغ باریدم..

..

دختر کوچولوت تنها شده بابا. دختر کوچولوت دارد مدام دروغ می‌بارد. امشب نبودی برایت از فکرهام بگویم. از بال‌هام بگویم که چقدر بازشان می‌کنم. که چقدر بلند پرواز می‌کنم.

نیستی ببینی چقدر زیبا لبخند می‌زند. نیستی ببینی هنوز با همان شلوارک ِ قرمز تمام ِ پارک را می‌دود. امشب نبودی بابا. شالگردنت چقدر دور ِ گردنم نبود..

دور ِ خاطره‌هایت هی می‌چرخیدم. صدایت را گوش می‌دادم، دنبال ِ جای ِ خالیت می گشتم. امشب چقدر جایت خالی نبود. و قدم هایت پا به پام...نبود..

ببخش بابا. امشب دروغ گفتم. امشب جای ِ خالی ِ تو را به خودم دروغ گفتم. ببخش؛

آسمون قرمبه می‌گویند به گمانم!؛

یک وقت‌هایی هست که یک پرنده‌ای تا آن بالاها پر کشیده، با نوک ِ بالش آسمان را قلقلک بدهد، خخخخ آسمان میخند!
حتا آن وسط از زور ِ خنده گاهی گلاب به رویتان آسمان جیش‌ش می‌گیرد و...خاک عالم؛ :دی

رعد و برق

هَـ  یو  لا  جانم
با یک لطافت ِ زرد گونه ای : )

کار هاش ظرافت ندارند. برعکس ِ قلبش

Parnian ♫♪•`°

 

بشنویم

بر چین ِ دامنش نظری صاف کرد و رفت؛

ساق ِ پایش که زخم شده بود. ساق ِ پایش که توی ِ آب فرو کرده بود. دامن ِ پیراهنش را روی ِ پایش مرتب کرد. نیم نگاهی به صورت ِ غریبه انداخت و...آرام گوشهء لبش را گزید. سنگینی ِ نگاه ِ غریبه روی ِ صداش افتاده بود. "- سلام" صدا نمی‌رسید. از گلوش خارج می‌شد، توی ِ ماز ِ علف‌ها پیچ می‌خورد، گم می‌شد...و زیر ِ خاک فرو می‌رفت. "- سلام. شما من را پررنگ نگاه می‌کنی!" بی‌فایده بود. "- غریبه جان!" و باز گوشهء دامنش را پایین کشید. صداش معذب بود. شرم‌گین بود. غریبه دور می‌شد، و ساق ِ پاش که توی ِ آب یخ زده بود.
دخترک چشمانش را باز کرد. صداهای ِ زیر ِ خاک رفته را نگاه کرد. زیر لب فاتحه‌ای فرستاد و میان ِ ماز ِ علف‌ها جا گرفت.
شب بود. تنش کابوس ِ پرنده می‌دید؛

°`•♪♫ Parnian

 

پ.ن. دست ِ تو زیر ِ شانهء من مشت می شود؛

برای ِ میم ِ عزیز و سایر


دست گذاشته‌ای روی ِ کودکی
که قرار نبود بزرگ شود
قرار نبود آدم باشد و
این قدر پُرشود از این همه چیزهای ِ بزرگ

دست گذاشتی روی ِ لبخندی
که ژکوند وار قاب گرفته شده
آدم بزرگ ِ بزرگی که دوست دارد کودکانگی کند
کودکانه بخندد، گریه کند، بالشش را بغل کند ببوسد
بستنی قیفی را محکم لیس بزند
کفش‌های پاشنه بلند مادرش را بپوشد و
"ادای ِ آدم بزرگ‌ها را دربیاورد"
محض ِ کودکانه قهقهه زدن
..
دستت را بردار نازنین
بگذار این کودک تاب بخورد
باد را دور موهاش حلقه کند
دستت را بردار، بگذار با کابوی ِ کارتونی ِ کودکی‌م به غروب برسم
بادبادکی هوا کنم که رویش "شعر" نوشته باشد
شعر ِ زندگی
شعر ِ معصومیت ِ چشم‌هایی که زیر ِ غبار ِ توحش
به تنگی نفس افتاده‌اند
شعر ِ "شعور"ی که
آدم بزرگ‌ها بادش کردند تا بزرگ شود
و توخالی شد
و دارد می‌ترکد
..
دستت را بردار از روی کودکانگی‌ای
که زیر فشار ِ آموزه‌های ِ "بزرگان" فرم می‌گیرد
من کودکی ِ دست نخورده‌ام را
کودکی ِ دست خالی‌ام را
لای ِ همان پوست آبنبات‌هایی می‌پیچیدم که
خورشید از پشتشان پیدا بود ولی آدم بزرگ‌ها، نه
..
من کودکانگی ِ کمرنگم را
روی ِ کاغذهای ِ خط دار نقش می‌کنم
و آن‌طرف‌تر
آدم بزرگ‌ها دارند مفتخر می‌شوند
که قانون‌های یک‌دیگر را خط زده‌اند
با غرور به هم نگاه می‌کنند
به رنگ‌های تصنعی ِ چهره‌هاشان می‌بالند
به نیرنگشان
و به ناخن‌هایی که توی تنشان دراز می‌شود
کودکی ِ من هرروز مدادش را می‌تراشید
و مدادش کوتاه و کوتاه‌تر شد

و من بزرگ و بزرگ‌تر شدم
فشار ِ دست‌ها بیشتر و بیشتر
و غروب ِ کارتونی آرزویی محال شد
..
دستت را بردار از کودکی‌ام
به اندازهء کافی بزرگ شده‌ام
که بدانم آن آدم ِ "خوش شانس" هرگز وجود نداشته!
آن چیزهای ِ بزرگ ولی هستند
که آدم‌ها را خوش‌بخت می‌کنند
آدم‌های ِ خوش خیال را خوش‌بخت می‌کنند
آن چیزهای ِ بزرگی که کودکانگی ِ من هنوز هم
عقلش بهشان نمی‌رسد، اسمشان را بلد نیست
کودکی ِ من سواد ِ این چیزها را نداشت
..
من از کودکی‌ام دست کشیده‌ام
شما هم لطفن نازنین
دستت را بردار
کودکانگی ِ من، دارد درد می‌کشد..؛

فایل ِ صوتی

از هر طرف بخوانی درد است؛

اسمش دوست بود
حرفه اش دوستی بود
تخلصش، تخلص نداشت! به جاش یک دشنه‌ای داشت که هربار فرو کرد به جانم. روحم. اعتمادم. کودکانگی ِ در دست مانده‌ام.
انگار قضیهء نیش عقرب بود! خدا آفریده بودش خنجر بزند. الحق خوب هم آفریده بود
تازگی ها، یک کمی یادش می‌کنم. جای زخم ها هم خوب شده. عقرب است دیگر. من را نزند خودش را می‌زند می‌کشد داغش می‌ماند به دل ِ خونم.
باز این جا هم آتش از گور ِ خدا بلند می‌شود. آفریده همیشه تا زانو توی ِ خون باشم. الحق هم خوب آفریده
یک طوری که اسمم دوست باشد
حرفه ئم دوستی باشد
تخلصم، حلقه حلقه آتش؛


پ.ن. دم به کله می‌کوبد و شقیقه اش دو شقه میشود

       عقرب عاشق

       بی آن‌که بداند حلقهء آتش را خواب دیده است....؛

عبور؛

شده ام سرد مثل همان وقـت هایی که توی افکارم مخفی می­شدم و هیچ چیز مهم نبود. که اشـــک بود و نمی­چــکید و دریــــا دریــــا راکـد می­شد در دلــــــــم گنــداب می­شد و لجن می­بست تـــمام ِ خـــــــاطـره

همان طور شده ام کمی خـُنـَـک تر بی­تفاوت تر و عمیق تر البته

شده ام ســـرد شبیه همان تـکه یخــی که یک زمـانی می­جویدم و از صـدای خـُـرد شدنش می­رسیــدم به گـُمان ِ آرامـــش و تاوان دارد لابد خــُرد کردن ِ قلب ِ قالبی ِ یــــخی

همان طورم و کمی هم تــُرد تر و شفاف تر

شده ام سرد شبیه همان روزهای قصّـــــه ها و یـــکی بود و آن یـــکی هم بود که آن قدر یک فاصله آمد و بزرگ شد و دیگر فضا بود و سرتاسرش بود و نبود ِ قــندیــــل بسته

و خالی تـَرَم .. خالی تر ..

خالی تر ..

شده ام سرد و شبیه هزار روز و شــب و گاه و بی گاه و شبیه آینه و شعری که از زیر غــــبـار حالا صدایش هم در نمی­آید ..

سرد شده ام دیگر؛

 

پ.ن. این چند خط خاک گرفته اند. ولی من حالا زمستانم..؛