دست گذاشتهای روی ِ کودکی
که قرار نبود بزرگ شود
قرار نبود آدم باشد و
این قدر پُرشود از این همه چیزهای ِ بزرگ
دست گذاشتی روی ِ لبخندی
که ژکوند وار قاب گرفته شده
آدم بزرگ ِ بزرگی که دوست دارد کودکانگی کند
کودکانه بخندد، گریه کند، بالشش را بغل کند ببوسد
بستنی قیفی را محکم لیس بزند
کفشهای پاشنه بلند مادرش را بپوشد و
"ادای ِ آدم بزرگها را دربیاورد"
محض ِ کودکانه قهقهه زدن
..
دستت را بردار نازنین
بگذار این کودک تاب بخورد
باد را دور موهاش حلقه کند
دستت را بردار، بگذار با کابوی ِ کارتونی ِ کودکیم به غروب برسم
بادبادکی هوا کنم که رویش "شعر" نوشته باشد
شعر ِ زندگی
شعر ِ معصومیت ِ چشمهایی که زیر ِ غبار ِ توحش
به تنگی نفس افتادهاند
شعر ِ "شعور"ی که
آدم بزرگها بادش کردند تا بزرگ شود
و توخالی شد
و دارد میترکد
..
دستت را بردار از روی کودکانگیای
که زیر فشار ِ آموزههای ِ "بزرگان" فرم میگیرد
من کودکی ِ دست نخوردهام را
کودکی ِ دست خالیام را
لای ِ همان پوست آبنباتهایی میپیچیدم که
خورشید از پشتشان پیدا بود ولی آدم بزرگها، نه
..
من کودکانگی ِ کمرنگم را
روی ِ کاغذهای ِ خط دار نقش میکنم
و آنطرفتر
آدم بزرگها دارند مفتخر میشوند
که قانونهای یکدیگر را خط زدهاند
با غرور به هم نگاه میکنند
به رنگهای تصنعی ِ چهرههاشان میبالند
به نیرنگشان
و به ناخنهایی که توی تنشان دراز میشود
کودکی ِ من هرروز مدادش را میتراشید
و مدادش کوتاه و کوتاهتر شد
و من بزرگ و بزرگتر شدم
فشار ِ دستها بیشتر و بیشتر
و غروب ِ کارتونی آرزویی محال شد
..
دستت را بردار از کودکیام
به اندازهء کافی بزرگ شدهام
که بدانم آن آدم ِ "خوش شانس" هرگز وجود نداشته!
آن چیزهای ِ بزرگ ولی هستند
که آدمها را خوشبخت میکنند
آدمهای ِ خوش خیال را خوشبخت میکنند
آن چیزهای ِ بزرگی که کودکانگی ِ من هنوز هم
عقلش بهشان نمیرسد، اسمشان را بلد نیست
کودکی ِ من سواد ِ این چیزها را نداشت
..
من از کودکیام دست کشیدهام
شما هم لطفن نازنین
دستت را بردار
کودکانگی ِ من، دارد درد میکشد..؛
فایل ِ صوتی